پنج شنبه، 13 ارديبهشت، 1403

ما را در فضای مجازی دنبال کنید

previous arrow
next arrow
Slider

محمدی کیادهی در هفته ی دفاع مقدس

مادرم زبانش سکوت و چشمانش اشکبار و درخواستش نرفتن بود و اما عزم من رفتن بود و رفتم، زمان رفتن هم آرزویم شهادت و سهمم جانبازی شد

مادرم زبانش سکوت و چشمانش اشکبار و درخواستش نرفتن بود و اما عزم من رفتن بود و رفتم،

زمان رفتن هم آرزویم شهادت و سهمم جانبازی شد

دو ماه پس از حمله عراق به کشور عزیزمان در سال 59 بایک دوره آموزش فشرده عازم منطقه جنگی شدیم. آموزشی ما درپادگان ولی عصر ساری و امام حسن (ع) تهران (میدان اسب دوانی سابق) به مدت 15 روز انجام گرفت. به واسطه ورزشکار بودن من (تکواندو) معمولاً مسئولیت ورزشی و بدن سازی بچه ها را به من می سپرده اند. آموزش سریع و فشرده به خاطر این بود که بسیاری از آموزش ها را قبلاً در اوایل انقلاب و بعد آن دیده بودیم و تکمیلی و جنگی را در این دو پادگان دیدیم.

صدام که اعلام کرده بود می خواهد خیلی زود مناطق جنوبی و غربی و تهران را فتح کند مسلماً فکر این همه نیرو های بسیجی که جان فدای بزرگ مرد تاریخ امام خمینی (ره) بوده اند را هرگز در محاسبات خود نداشت.

پس از آموزش مستقیم از تهران به غرب کشور کرمانشاه و از آن جا به سرآب گرم و سر پل ذهاب اعزام شدیم. و در کوه های بازی دراز پر از خاطرات تلخ و شیرین شدیم.

تقریباً از لهجه های مختلف رزمندگان می شد فهمید که از سراسر کشور در این مناطق حضور داشته اند.

شور و نشاط و شجاعت و ایمان در روحیه های همه بچه های رزمنده موج می زد.

یادم می آید اولین شهیدی که ما از نزدیک مشاهده کردیم شهید زارع از روستای آبکسر ساری و دومین شهید عبداله ناطقی از روستای اطرب نکا بود به وضوح روحیه مضاعف بچه ها را باز هم برای اولین بار در رزمندگان مشاهده کردیم که چقدر این شهادت ها به جای اینکه روحیه را تضعیف کند برعکس روحیه ها را تقویت می کرد. چون اول جنگ بود هنوز تشکیلات جنگ مثل بنیاد تعاون که مسئولیت حمل شهدا به شهرهای شان رابه عهده داشت تشکیل نشد. هرکسی می توانست شهید را به شهرشان برساند. شهید عبداله ناطق را من به همراه آقای بهمنش که یک خودرو تویوتا وانت شاسی بلند داشت به ساری آوردیم. و پس از تشییع جنازه با شکوه به شهر نکا و زادگاهش بردیم.

باز هم برای اولین بار تشییع جنازه شهید را در پشت جبهه مشاهده کردم باورم نمی شد که شهیدی از نکا در ساری تشییع جنازه بشود و از جلو بیمارستان بوعلی تا میدان امام پر از جمعیت بود. وقتی از من به عنوان همرزم شهید دعوت کردند که پشت بلندگو صحبت کنم. آن همه جمعیت را دیدم اصلاً نمی دانم چی گفتم و واقعاً هُل شدم که این صحنه هرگز از خاطرم نمی رود و مهمترین مسئله این بود که من با لباس بسیجی و چفیه آنقدر مورد زیارت مردم قرار گرفتم که باز هم باورم نمی شد که مردم چقدر از شهید و رزمندگان استقبال جانانه می کنند.

پس از چند روز فوراً به منطقه برگشتم که صحنه خداحافظی با پدر و مادر و برادران و خواهران بسیار جالب بود مخصوصاً مادرم که در چشمانشان نوعی درخواست نرفتن بود چون حالا دیگر آن ها هم شهید را دیدند و باور کردند برای بچه شان هم ممکن است این سرنوشت باشد. ولی زبانش سکوت مطلق و چشمانش اشک بار بود و چندین بار مرا به جای بوس، بو می کرد ولی عزم من عزم رفتن بود و رفتم.

این رفتن ها سال ها ادامه داشت. و دیگر به اصطلاح پرسنل دفاع مقدس شدیم. و پس از چند بار جراحت جزئی و در سال 61 در جبهه جنوب کوشک شلمچه زمانی که فرماندهی گروهان صاحب الزمان را بر عهده داشتیم در یک پاتک پنج شهید و هشت جانباز که من یکی از آن ها بودم از پای در آمدم که داستان جانبازی من داستان مفصل دارد که پس از چندین سال هنوز درگیر جراحت ترکش آن هستم و در روز جانباز آن را ان شاءالله نقل خواهم کرد.

پس از ماه ها بستری شدن در بیمارستان های تهران و ساری کمی تحرک پیدا کردم ولی دلم برای جبهه های جنگ تنگ می شد. ولی چه کنم ترکش در ریه من و نزدیک قلب مهمان بود و حتی اعزام به آلمان برای معالجه بودم که خودم ممانعت کردم و توان رزمی نداشتیم. و آن جا بود که به عنوان رئیس بنیاد جنگ زدگان بابل و بابلسر و فریدونکار انتخاب شدم و چون خودم خانه ها و شهرهای خراب آنان را دیده بودم با درک صحیح آنان مشغول خدمت شدم و پس از دو سال مجدداً بازسازی بدنی شدم و راهی جبهه های جنگ شدم. و ظاهراً تلاش ما برای ماندن بیش تر از شهادت بود که شهادت نصیب ما نشد ولی همچنان عاشق شهادتم و این راه را ادامه می دهیم.