شنبه، 8 ارديبهشت، 1403

ما را در فضای مجازی دنبال کنید

previous arrow
next arrow
Slider

بازسازی صحنه جانبازی اقای محمدی کیادهی(به مناسبت هفته دفاع مقدس)

پس از حضور مداوم و داوطلبانه در جبهه هاي حق عليه باطل در غرب و جنوب كشور سال 1361 در جبهه كوشك شلمچه با اصابت تركش توپ دشمن به درجه جانبازي نائل شدم. البته در مقابل جانبازان سرافراز 70% شيميايي و قطع نخاعي من جانباز 30% اصلا به حساب نمي آيم كه بخواهم خودم را هم رده آنان قرار دهم در هر صورت صحنه جانبازي من اينگونه بوده است. من بعنوان فرمانده گروهان شهيد آيت از گردان صاحب الزمان كه فرماندهي گردان به عهده شهيد مزدستان قائمشهري بوده است انجام وظيفه مي كردم . شهيد مزدستان مرا به همراه معاون گروهان كه شهيد محمد باقر مهاجر دارابكلايي بود احضار كرد و در ستاد فرماندهي گردان جلسه اي برگزار كرد و گفت مي دانيم كه گروهان شما يكي از گروه هاي بسيار قوي و عملياتي است ( به خاطر وجود نيروهاي زبده و ورزشكار ) و دستورالعمل جديد اين است كه ما در مناطق مختلف براي فريب دشمن نياز به تك هاي چريكي داريم تا بدين وسيله دشمن گيج شود و متوجه نشود از چه ناحيه اي ما قصد عمليات اصلي را داريم . پس از توجيه مراحل عمليات و بازخواني نقشه و مذاكرات محرمانه مقرر گرديد همان شب اين عمليات انجام شود. و من كه يك گروهان 100 نفره را داشتم 22 نفر از زبدگان را با همفكري شهيد محمد باقر مهاجر معاون گروهان انتخاب كرديم و بچه ها فوق العاده خوشحال بودند كه پس از يك ماه در عمليات مهم شركت مي كنند و جدا از سنگر بچه هاي گروهان جلسه توجيهي با اين عزيزان را برگزار كرديم و همگي مجهز به تيربار و آرپي چي و كلاش و چند ژ3 با مهمات فراوان شديم و منطقه عملياتي ما در عمق 1000 متري مرزبه عرض 500 متر با دشمن عراقي بود چون در عرضي ديگر گروهان هاي ديگر هم عمليات مشابه داشته اند خلاصه ساعت 1 بامداد آماده حركت شديم و يك ساعت هم وقت داشتيم تا در جايگاه تعيين شده آماده باشيم و ساعت 2 نيز عمليات را انجام دهيم . عمليات ما شامل رگبار با كلاش و ژ3 و آرپي چي و تك تيراندازي و خمپاره 60 بود واقعا شب به يادماندني بود بچه ها فوق العاده روحيه داشتند. ما مي بايست پس از عمليات سريع به عقب و سنگرهاي اصلي خودمان برگشت مي كرديم. جالب اينكه برادرم تقي محمدي كيادهي كه در ايتاليا مشغول تحصيل بوده و با نامه من براي دفاع از كشورمان به جبهه آمده بود با اعتراض شديد گفت تو مرا از ايتاليا آوردي و چند عمليات رفتي و مرا نبردي امشب بايد با شما بيايم طوري صدايش را بلند كرده بود كه براي ساكت كردن او ناچار شدم بگويم برو سريع آماده شو با ما بيا و اين تصميم ده دقيقه تاخير در برنامه ما ایجاد کرد و ما سر ساعت در عمق يك كيلومتري دشمن نفوذ كردیم و پس از دريافت دستور عمليات برنامه هارا طبق برنامه انجام داديم و سريع به عقب برگشتيم بدون اينكه هيچ تلفاتي داشته باشيم . فقط من متوجه شدم تيربارچي ما پايش به موانع طبيعي زمين برخورد كرد و افتاد و من براي كمكش سريع اورا بلند كردم و رفتم تيربار را بگيرم از ناحيه مگسگ و لوله شليك با دست چپم تيربار را گرفتم چون تعداد زيادي تير از تيربار شليك شده بود لوله آن معمولا داغ مي شود و دست من از ناحيه كف طوري سوخت كه پوست آن كاملا خشك شد . در نهايت وقتي به سنگر اصلي برگشتيم آقاي مزدستان براي خسته نباشيد آمد و مرا به كناري كشيد و گفت مي توانيد سريع يك عمليات ديگر در عرض بغل دستي انجام دهيد. گفتم ما تا سپيده صبح آمادگي هر عملياتي را داريم و حتي در طول تمام روز دوباره به سنگر فرماندهي رفتيم و خيلي سريع مارا توجيه كرد و بچه ها را مجددا جمع كرديم براي توجيه باز هم بچه ها خوشحال بودند من دایره اي 23 نفره براي توجيه و تحويل مهمات و سلاحهايي كه آقاي مزدستان آماده كرده بود تشكيل دادم در حال صحبت بوديم كه ناگهان خمپاره توپ دشمن درست در وسط جمع ما منفجر شد و من همين مقدار يادم مي آيد كه آقاي ناصر مستشرق كه آرپي چي زن ما بود خرج آرپي چي او آتش گرفت و ديگر چيزي نفهميدم و بيهوش شدم . اين خمپاره توپ دشمن 5 نفر از جمله معاون گروهان من آقاي محمد باقر مهاجر را به شهادت رساند و 8 تن نيز مجروح شده بودند . من زماني بهوش آمدم كه ديدم از درد ، پشتم مي سوزد و اصلا نمي توانم صحبت كنم و داخل آمبولانس و جاده خاكي بالا و پايين مي شوم . بالاي سرم حاج يوسف مهدوي سقنديكلايي كه معاون گردان بود حضور داشت و مرا دلداري مي داد و دوباره بيهوش شدم و زماني باز به هوش آمدم كه در بيمارستان آبادان بودم. در آنجا بغل سمت چپ مرا شكافتند و با لوله خونهايي كه در ريه و شكم من جمع شده بود خارج كرده و ‌چست تيوپ( وسيله پزشكي) را به بدن من وصل كردند تا خونهاي بعدي هم داخل كيسه شود. چندين تركش كوچك به دست و پايم اصابت كرده بود كه بزرگترين تركش دو عدد به اندازه حبه قند از دنده هاي پشت به داخل ريه من گير كرده بود و موجب پارگي ريه و عضلات شده بود طوري كه تنفس من از راه بيني كاملا قطع شده بود و از دنده هاي پشتم به خارج تنفس مي كردم چند ساعت اوليه تنفس از راه حلق و بيني ام انجام نمي شد بهمين دليل تارهاي صوتي من كاملا از بين رفته بود و ديگر صحبت هم نمي توانستم انجام دهم رابطه تنفس با صوت يك رابطه صد در صد است و البته از معجزات خداوند . سرانجام ما را از بيمارستان آبادان به فرودگاه اهواز آوردند فرودگاه از مجروحان پر بود شايد بالاي دويست نفر همانطور روي زمين با برانكارد بدون برانكارد بودند و همه منتظر هلي كوپتر حمل مجروحين ( c130) بودند تا به نوبت آنها را به بيمارستانهاي كشور تقسيم کنند . من آنقدر درد داشتم كه حد نداشت و از طرفي نمي توانستم صحبت كنم و افرادي كه مراقب مجروحين بودند را صدا كنم فقط سرم را اينطرف و آنطرف مي كردم و هربار فردي را چند متر آنطرفتر كه شباهت عجيبي به برادرم داشت مشاهده مي كردم بعدا فهميدم او برادرم بود كه همان شب به همراه ما مجروح شده بود و نهايتا ما را با هلي كوپتر به بيمارستان سعادت آباد تهران آوردند و مدت دو ماه آنجا بستري بودم . تارهاي صوتي من به حالت اوليه برنگشته بود و حتي دكترها گفته بودند شايد هم برگشت صدا نداشته باشيد ولي به خواست خداوند پس از چندين ماه صوت من از اول هم بهتر شد. در آخرين معالجه ام در تهران براي بيرون آوردن تركش در ريه كه نزديك قلبم بود بايد به آلمان اعزام مي شدم و با اين ديدگاه كه چرا براي مثل من بايد هزينه مملكت خرج بشود از اعزام به آلمان خودداري كردم . اكنون پس از 32 سال از آن واقعه اين دو تركش همانند رفيقم در ريه من وجود دارند و انشالله مدرك من در آن دنيا خواهند بود. عليرغم مشكلات در ريه ام باز هم خدا را شكر كه با ورزش او را همراه خودم كردم. شرح عکس :ایستاده از چپ به راست:شهید اندرخورا-مرحوم علیزاده-میری بهشهر-حیدر پور-هادی زاده نشسنه از چپ به راست:جانباز ناصر مستشرق-شهید حجت مستشرق-جانباز محمدی کیادهی .

پس از حضور مداوم و داوطلبانه در جبهه هاي حق عليه باطل در غرب و جنوب كشور سال 1361 در جبهه كوشك شلمچه با اصابت تركش توپ دشمن به درجه جانبازي نائل شدم. البته در مقابل جانبازان سرافراز 70% شيميايي و قطع نخاعي من جانباز 30% اصلا به حساب نمي آيم كه بخواهم خودم را هم رده آنان قرار دهم در هر صورت صحنه جانبازي من اينگونه بوده است.

من بعنوان فرمانده گروهان شهيد آيت از گردان صاحب الزمان كه فرماندهي گردان به عهده شهيد مزدستان قائمشهري بوده است انجام وظيفه مي كردم . شهيد مزدستان مرا به همراه معاون گروهان كه شهيد محمد باقر مهاجر دارابكلايي بود احضار كرد و در ستاد فرماندهي گردان جلسه اي برگزار كرد و گفت مي دانيم كه گروهان شما يكي از گروه هاي بسيار قوي و عملياتي است ( به خاطر وجود نيروهاي زبده و ورزشكار ) و دستورالعمل جديد اين است كه ما در مناطق مختلف براي فريب دشمن نياز به تك هاي چريكي داريم تا بدين وسيله دشمن گيج شود و متوجه نشود از چه ناحيه اي ما قصد عمليات اصلي را داريم . پس از توجيه مراحل عمليات و بازخواني نقشه و مذاكرات محرمانه مقرر گرديد همان شب اين عمليات انجام شود. و من كه يك گروهان 100 نفره را داشتم 22 نفر از زبدگان را با همفكري شهيد محمد باقر مهاجر معاون گروهان انتخاب كرديم و بچه ها فوق العاده خوشحال بودند كه پس از يك ماه در عمليات مهم شركت مي كنند و جدا از سنگر بچه هاي گروهان جلسه توجيهي با اين عزيزان را برگزار كرديم و همگي مجهز به تيربار و آرپي چي و كلاش و چند ژ3 با مهمات فراوان شديم و منطقه عملياتي ما در عمق 1000 متري مرزبه عرض 500 متر با دشمن عراقي بود چون در عرضي ديگر گروهان هاي ديگر هم عمليات مشابه داشته اند خلاصه ساعت 1 بامداد آماده حركت شديم و يك ساعت هم وقت داشتيم تا در جايگاه تعيين شده آماده باشيم و ساعت 2 نيز عمليات را انجام دهيم . عمليات ما شامل رگبار با كلاش و ژ3 و آرپي چي و تك تيراندازي و خمپاره 60 بود واقعا شب به يادماندني بود بچه ها فوق العاده روحيه داشتند.

ما مي بايست پس از عمليات سريع به عقب و سنگرهاي اصلي خودمان برگشت مي كرديم. جالب اينكه برادرم تقي محمدي كيادهي كه در ايتاليا مشغول تحصيل بوده و با نامه من براي دفاع از كشورمان به جبهه آمده بود با اعتراض شديد گفت تو مرا از ايتاليا آوردي و چند عمليات رفتي و مرا نبردي امشب بايد با شما بيايم طوري صدايش را بلند كرده بود كه براي ساكت كردن او ناچار شدم بگويم برو سريع آماده شو با ما بيا و اين تصميم ده دقيقه تاخير در برنامه ما ایجاد کرد و ما سر ساعت در عمق يك كيلومتري دشمن نفوذ كردیم و پس از دريافت دستور عمليات برنامه هارا طبق برنامه انجام داديم و سريع به عقب برگشتيم بدون اينكه هيچ تلفاتي داشته باشيم . فقط من متوجه شدم تيربارچي ما پايش به موانع طبيعي زمين برخورد كرد و افتاد و من براي كمكش سريع اورا بلند كردم و رفتم تيربار را بگيرم از ناحيه مگسگ و لوله شليك با دست چپم تيربار را گرفتم چون تعداد زيادي تير از تيربار شليك شده بود لوله آن معمولا داغ مي شود و دست من از ناحيه كف طوري سوخت كه پوست آن كاملا خشك شد . در نهايت وقتي به سنگر اصلي برگشتيم آقاي مزدستان براي خسته نباشيد آمد و مرا به كناري كشيد و گفت مي توانيد سريع يك عمليات ديگر در عرض بغل دستي انجام دهيد. گفتم ما تا سپيده صبح آمادگي هر عملياتي را داريم و حتي در طول تمام روز دوباره به سنگر فرماندهي رفتيم و خيلي سريع مارا توجيه كرد و بچه ها را مجددا جمع كرديم براي توجيه باز هم بچه ها خوشحال بودند من دایره اي 23 نفره براي توجيه و تحويل مهمات و سلاحهايي كه آقاي مزدستان آماده كرده بود تشكيل دادم در حال صحبت بوديم كه ناگهان خمپاره توپ دشمن درست در وسط جمع ما منفجر شد و من همين مقدار يادم مي آيد كه آقاي ناصر مستشرق كه آرپي چي زن ما بود خرج آرپي چي او آتش گرفت و ديگر چيزي نفهميدم و بيهوش شدم . اين خمپاره توپ دشمن 5 نفر از جمله معاون گروهان من آقاي محمد باقر مهاجر را به شهادت رساند و 8 تن نيز مجروح شده بودند . من زماني بهوش آمدم كه ديدم از درد ، پشتم مي سوزد و اصلا نمي توانم صحبت كنم و داخل آمبولانس و جاده خاكي بالا و پايين مي شوم . بالاي سرم حاج يوسف مهدوي سقنديكلايي كه معاون گردان بود حضور داشت و مرا دلداري مي داد و دوباره بيهوش شدم و زماني باز به هوش آمدم كه در بيمارستان آبادان بودم. در آنجا بغل سمت چپ مرا شكافتند و با لوله خونهايي كه در ريه و شكم من جمع شده بود خارج كرده و ‌چست تيوپ( وسيله پزشكي) را به بدن من وصل كردند تا خونهاي بعدي هم داخل كيسه شود. چندين تركش كوچك به دست و پايم اصابت كرده بود كه بزرگترين تركش دو عدد به اندازه حبه قند از دنده هاي پشت به داخل ريه من گير كرده بود و موجب پارگي ريه و عضلات شده بود طوري كه تنفس من از راه بيني كاملا قطع شده بود و از دنده هاي پشتم به خارج تنفس مي كردم چند ساعت اوليه تنفس از راه حلق و بيني ام انجام نمي شد بهمين دليل تارهاي صوتي من كاملا از بين رفته بود و ديگر صحبت هم نمي توانستم انجام دهم رابطه تنفس با صوت يك رابطه صد در صد است و البته از معجزات خداوند .

سرانجام ما را از بيمارستان آبادان به فرودگاه اهواز آوردند فرودگاه از مجروحان پر بود شايد بالاي دويست نفر همانطور روي زمين با برانكارد بدون برانكارد بودند و همه منتظر هلي كوپتر حمل مجروحين ( c130) بودند تا به نوبت آنها را به بيمارستانهاي كشور تقسيم کنند . من آنقدر درد داشتم كه حد نداشت و از طرفي نمي توانستم صحبت كنم و افرادي كه مراقب مجروحين بودند را صدا كنم فقط سرم را اينطرف و آنطرف مي كردم و هربار فردي را چند متر آنطرفتر كه شباهت عجيبي به برادرم داشت مشاهده مي كردم بعدا فهميدم او برادرم بود كه همان شب به همراه ما مجروح شده بود و نهايتا ما را با هلي كوپتر به بيمارستان سعادت آباد تهران آوردند و مدت دو ماه آنجا بستري بودم . تارهاي صوتي من به حالت اوليه برنگشته بود و حتي دكترها گفته بودند شايد هم برگشت صدا نداشته باشيد ولي به خواست خداوند پس از چندين ماه صوت من از اول هم بهتر شد. در آخرين معالجه ام در تهران براي بيرون آوردن تركش در ريه كه نزديك قلبم بود بايد به آلمان اعزام مي شدم و با اين ديدگاه كه چرا براي مثل من بايد هزينه مملكت خرج بشود از اعزام به آلمان خودداري كردم . اكنون پس از 32 سال از آن واقعه اين دو تركش همانند رفيقم در ريه من وجود دارند و انشالله مدرك من در آن دنيا خواهند بود. عليرغم مشكلات در ريه ام باز هم خدا را شكر كه با ورزش او را همراه خودم كردم. شرح عکس :ایستاده از چپ به راست:شهید اندرخورا-مرحوم علیزاده-میری بهشهر-حیدر پور-هادی زاده نشسنه از چپ به راست:جانباز ناصر مستشرق-شهید حجت مستشرق-جانباز محمدی کیادهی .