عید فطر سال 59 در جبهه
در سال 59 در جبهه جنگی سرپل ذهاب کرمانشاه بودیم که ایام ماه مبارک رمضان به اتمام رسید و فردایش عید فطر بود. بچه ها تصمیم گرفتند گوسفندی پیدا کنند و مثلاً کبابی بخورند. یکی از بچه ها به نام میری اهل بهشهر گفت من گوسفند تهیه می کنم و بعد از یک ساعت با یک گوسفند شاخ پیجی بزرگ که در حدود 50 کیلو وزن داشت برگشت وقتی بچه ها این گوسفند را دیدند همه این گوسفند را می شناختند.
چون ما در یک روستایی که خالی از سکنه بود مستقر بودیم فقط سه خانوار آنجا حضور داشتند که یکی از آن ها چوپان بود با 50 گوسفند بزرگ خاندان گوسفندشان همین گوسفند شاخ پیچی بود که همه بچه ها با این گوسفند یک جوری دوست شده بودند و او را می شناختند.
وقتی بچه ها این گوسفند را دیدند آنقدر خندیدن که حالی از کسی باقی نمانده بود مثلاً از خنده روده بر شده بودند.
خلاصه بچه ها هیچ کسی رضایت نداشتند که این گوسفند را بکُشیم و از گوشت آن بخوریم و این هم یک نوع ایثار از سوی یک چوپان بود که بهترین و معروف ترین گوسفندش را به صورت رایگان به رزمندگان داده بود ما آن را به چوپان برگرداندیم.
بعد از دو روز آن گوسفند زیبا و شاخ پیچی با خمپاره دشمن با چهار گوسفند دیگر کشته شدند و بچه ها از این خبر بسیار ناراحت شدند که چرا هدیه چوپان را رد کرده اند و این خاطره همچنان در ذهن ما به عنوان یک خاطره باقی مانده است.